من یک مادر هستم

کیفم، کلاه شعبده است برای دخترم

در مترو نشسته ام، فرشته کوچکم همراهم نیست. خانم بغل دستی از من خودکار و یک ورق می خواهد، در کیفم را باز می کنم در جستجوی خودکار. یک عروسک کاموایی کوچک از کیفم می زند بیرون، بعد یک بسته دستمال به چشم می خورد، خودکار را نمی یابم، تصمیم می گیرم کیفم را کمی خالی کنم تا شاید پیدایش کنم. یک گل سر دخترانه و یک قیچی قرمز کاردستی هم از کیفم در می آید. دسته صورتی برس کوچکی هم آنطرف تر خودنمایی می کند. کم کم خانم بغل دستی لبخندهایش به خنده ی واضح تبدیل شده، با ذوق می پرسد: بچه کوچک داری؟ درست است؟ باید دختر باشد بله؟ می گویم بله و بالاخره خودکار را هم پیدا نمی کنم. می رود سراغ خانمی که روبروی ما ایستاده و از او خودکار...
3 مرداد 1394

مدیون توام دخترکم...

از بچگی دوست داشتم پسر باشم. یعنی خانواده ام دوست داشتند و من هم ناخود آگاه عاشق پسر بودن و داشتن رفتار پسرانه شد اما از یک جایی به بعد دیگر دلم نخواست پسر باشم. به دختر بودن خودم افتخار کردم. قابلیت های خودم را شناختم و پرونده ی پسر بودنم بسته شد. اما واقعا از کی؟ از کی من دختر شدم؟ کی خودم را دیدم که یک دخترم؟ کی خوشحال شدم از دختر بودن؟ برمی گردم عقب. به سالهای قبل. دانشگاه؟ نه پس باید بروم به بعد از دوران دانشگاه… وقتی که متاهل شدم؟ نه… آن هم نه. پس از کی من پوست انداختم؟ کجا تغییر رویه دادم؟ از کی دختر بودن را دوست داشتم و عاشقش بودم؟ وقتی مادر شدم؟…. بله. من حس خوشایند دختر بودن و زن بودن را مد...
21 بهمن 1393

فراز و فرودهاي احساس مادر بودنم

مادر بودن بعد جدیدی از بودن است. وجه جدیدی از ارتباط با جهان هستی. نمی‌خواهم بگویم مثل دیدن چهان از یک منظر جدید است…نه. مادر بودن مثل این است که ناگهان یک حس جدید به حواس پنجگانه‌ات اضافه شود. آن هم یک حس قوی. حسی که تو را در برابر تمام پدیده‌های جهان هستی بسیار هشیارتر و قوی‌تر و در آن واحد آسیب‌پذیرتر می‌کند. وقتی با یک موجود صورتی رنگ كه به زحمت دو كيلو مي شد به خانه آمدم هیچ چیز از مادری نمی‌دانستم. هیچ چیز جز اینکه حاضرم تمام دردهای بزرگ دنیا را تحمل کنم تا او درد کوچکی نداشته باشد. احساس می‌کردم آن‌قدر قوی شده‌ام که می‌توانم با تمام واقعیت‌های تلخ دنی...
25 دی 1393

دلم تنگ می شود

 دلم برای این روزها تنگ می شود... برای یکی بودنمان،دونفره بودنمان هم نفس بودنمان .... برای ضربه های ظریف پاها و دستهای نحیفت .... برای سرخوردن هایت در درونم مانند یک ماهی کوچولو... برای تصوراتم از اینکه الان سرت کجاست پایت کجاست دستهای کوچکت را چطور قرار داده ای برای تصورم از مکیدن شصت کوچکت... برای خیالم از خواب و بیدار بودنت.... می دانم که چیزی نمانده روزی برسد که جای خالی بودنت در وجودم را فریا د کنم... اما چاره ای نیست،کوچکم... باید بیایی و به زمینیان بپیوندی... باید انسان شوی... آخر فرشته بودن تا ابدیت که نمی شود.... با فرشته ها خداحافظی کن نازنینم و  سر بخور و پا به ع...
28 آبان 1393

تو جهاد من هستی دخترکم...

امروز جایی خواندم که ... رسول مهربانی محمد مصطفی (ص) به امّ سلمه فرمودند :  ای امّ سلمه وقتی زن باردار میشود، اجری دارد همانند کسی که با جان و مالش در راه خداوند عزوجل جهاد میکند. هنگامی که وضع حمل میکند به او گفته میشود که گناهانت بخشیده شد، پس عمل از نو آغاز کن و وقتی فرزندش را شیر میدهد، در برابر هر بار شیر دادن به او پاداش کسی را میدهند که برده ای از نسل اسماعیل (ع) را آزاد کرده باشد... بحار الانوار ج 100 ص 251 حالا فکر می کنم تو صحنه جهاد من هستی دخترکم و آماده ام که با تولد تو من هم از نو متولد شوم و با چشاندن شیره وجودم به تو برده ها آزاد کنم... چیزی هم نمانده داری می روی توی سی و هفت هفته و دیگر هر روز و هر لح...
18 آبان 1393

خواندن این دعا را حتما یادت خواهم داد

یادم هست که از زمان تجرد خیلی وقت ها توی قنوت هایم این دعا را می خواندم... "ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قرة اعین واجعلنا للمتقین اماما (آیه 74 سوره فرقان) " از زمانی که تو را در درونم دارم هر زمان یادم می افتد نه تنها در قنوت ها بلکه در طول شبانه روز هم بخوانمش راستش نمی دانم حس مادری است که این روزها زیادی در درونم شکوفا شده یا بخاطر این دعاست که تو را بیشتر از قبل دوست دارم. راستش علاقه ام به بابایی هم بیشتر از قبل شده و باز نمی دانم بخاطر توست که دوستش دارم (آخر فکر می کنم اگر او نبود تو هم نبودی و من که عاشق تو ام عاشق او هم شده ام -هر چند تو را خدا به هر د...
28 مهر 1393

برای تو می نویسم دخترم...

برای تو می نویسم دخترم ... برای دختری که هنوز موجود نیست.. یعنی هست اما در زمین نیست در آسمان هاست... برای تو که الان داری از درون من دنیا را می بینی... می شنوی، احساس می کنی و ... می نویسم برای پوست سفیدت... چشمان سیاهت... ابروان کمندت ... گیسوان بلندت... قد سرو گونه ات... چال لبخندت و ... نمی دانی چقدر دوست دارم که زیبا باشی آری دلم غنج می رود که زیبا باشی...اما نه آنقدر که تو را و مرا و پدرت را به دردسر بیاندازد... دوست دارم دوستم داشته باشی و مثل همین حالا که زندگی ات سخت  به زندگی ام پیوند خورده و ابسته شده تا ابد وابسته ام باشی...اما نه آنقدر که برای خرید کوچکی از سوپرمارکت نزدیک محل بترسی و ی...
21 مهر 1393